درد

از دیروز بعدازظهر درد دست چپ و پشت کتف چپم دوباره شروع شد. آخرین باری که این درد رو تجربه کردم، اسفند پارسال بود. ای تف به قبرتون که از فاصله‌ی چندهزار کیلومتری هم آزارتون رو می‌رسونین.

تدریس خصوصی المپیاد

این سوال را چون نمی‌دانستم از کی باید پرسید اینجا می‌گذارم.

آیا بازار تدریس خصوصی المپیاد فیزیک در ایران ظرفیت ده جلسه ی ۵۰ هزار تومنی رو در هفته دارد؟ آیا به عنوان یک شغل پایدار می‌شود رویش حساب کرد؟

پی‌نوشت (۲اسفند): سوتفاهم نشه. از کارم راضی‌ام. از مساله‌ای که حل می‌کنم خیلی راضی‌ام. از رییسم و گروهمون هم خیلی خیلی راضی‌ام. از شهر و کشوری هم که توش زندگی می‌کنم خیلی خیلی خیلی راضی‌ام. از ندیدن یه مشت دی.. که رو اعصابم بوده و هستند هم خیلی خیلی خیلی خیلی راضی‌ام.

خوش‌بینانه

برخلاف اون چیزی که حدس می‌زدم و اینجا هم نوشته بودم که فکر می‌کنم سناریوی ملاقاتمون در آینده نزدیک خیلی خوش‌بینانه است، مسافرت اخیر سام باعث شد که همدیگه رو ببینیم. چیزی که برام خوشحال کننده بود اینه که قبل از این که حرفش رو بزنه، حدس زده بودم که چی می‌خواد بگه. امیدوارم برعکسش هم درست باشه چون برای کارایی که اخیرا کرده‌ام و از اون مهمتر کارهایی که تصمیم دارم بکنم، بدجوری به مشورت نیاز دارم.

 

 

خستگی

خسته شدم. خیلی خیلی.

نوستالژی ابلهانه

نسبت به نیمه‌ی اول دهه‌ی ۷۰ میلادی و ۵۰ شمسی نوستالژی غریبی دارم. احمقانه‌ است چون متولد نیمه‌ی دوم این دهه‌ها هستم. احتمالا دلیلش اینه که مقدار زیادی از محصولات فرهنگی‌ای که در کودکی و نوجوانی مصرف کرده‌ام رو پدر و مادرم در نیمه‌ی اول دهه‌ی ۷۰ میلادی و ۵۰ شمسی جمع کرده بودند. خاطراتشون رو هم به این مجموعه اضافه کنید.

امروز اتفاقی شوی سیاه و سفید و بدون هیچی we shall dance دمیس روسوس رو دیدم. مدتها بود این قدر خرکیف نشده بودم.

احوال

برای اطلاع دوستانی که جویای احوال بنده بوده‌اند، عرض می‌شود که در حال حاضر در جستجوی یک قاچاقچی امن! برای فرار از مرز هستم.

عادت به نبودن

دیروز برای رییس نوشتم:

 

مشغول کارهای اداریم هستم. در نتیجه دیروز و امروز نیومدم. دوشنبه مرکز و چهارشنبه المپیاد هم احتمالا نمیام.

 

جواب داد:

 

کم‌کم باید به نبودنت عادت کنیم.

آمارگیری

اخیرا متوجه شدم که طیف خوانندگان آشنای نوشته‌هایم از آنچه فکر می‌کردم وسیعتر است. از دوستانی که چندین سال بود از آنها خبر نداشتم بگیر تا دوستانی که فکر نمی‌کردم اهل وبلاگ خواندن باشند و از همکاران اداری مادرم بگیر تا بعضی از استادان اسبق و همکاران سابق.

 

به دلایلی که احتمالا می‌توانید حدس بزنید و بعدا بیشتر توضیح خواهم داد، علاقه‌مندم که آماری از خوانندگانم داشته باشم. ممنون می‌شوم اگر خواننده‌ی مستمر هستید (مثلا بیش از هفته‌ای یکبار) یک نامه به من بنویسید و اسمتان را در آن ذکر کنید و اگر فکر می‌کنید اسمتان برای این که شما را بشناسم کافی نیست چند خط توضیح هم ذکر کنید.

کی می‌گه راحت شدم؟

حضرت رییس دیروز فرمودند که این مدت که سرت شلوغ بود، یک کمی کارا عقب افتاده. باید فشار کار رو یه مدتی بیشتر کنیم. قرار شده که امروز دوتا مقاله رو نهایی کنیم و بفرستیم برای مجله. یک ضرب و تقسیم گنده هم باید تا هفته‌ی دیگه انجام بدم.

نمره

نظام نمره‌دهی عوض شده در نتیجه من هنوز نمی‌دونم چند شدم یا چی شدم!

 

پی‌نوشت: منظور از چی، نظام نمره دادن به شکل "عالی-بسیار خوب …" و منظور از چند، نظام نمره‌دهی عددی است.

رفت

امروز بهترین دوستم به استرالیا مهاجرت کرد. پریشب که با هم صحبت می‌کردیم یک سناریوی خوش‌بینانه داشتیم که حدود یک سال دیگه همدیگه رو ببینیم ولی ...... خیلی خوش‌بینانه است شاید دیگه ...

 

شاید اینجا هم که بود زیاد همدیگه رو نمی‌دیدیم ولی برچسب بهترین رفیق بدجوری چسبش زیاده. ممکنه همدیگه رو زیاد نبینید و کار و تفریح و آشنایانتان روز به روز از یکدیگر دورتر شود ولی خاطرات مشترک، اطمینان از حضور بی تکلف دوست و سرعت بالا در درک منظور یکدیگر روی تمام موارد قبل را می‌پوشاند. سخته که آدم بهترین رفیق نداشته باشه یا بهترین رفیقش دم دست نباشه.

 

گفت نریم فرودگاه. یک عزیز دیگه هم چهار سال پیش این حرف را زده بود. اون دفعه نرفتم و پشیمونم. این دفعه ولی رفتم. به مریم گفتم خودشو لوس کرده و می‌گه نیاید گفت اونم یکیه مثل تو. راست می‌گه منم نمی‌خوام کسی بیاد فرودگاه.

 

نمی‌دونم چرا ولی با وجود این که باید کم کم به رفتن و ندیدن نزدیکان عادت کرده باشم ولی هنوز نکردم.

پیش رفقا

بیشترین تراکم دوستان من، بعد از تهران، در شهرهای آمستردام، تورنتو و لس‌آنجلس است. در شش ماه اخیر، سه درخواست پسادکتری به آدمهای متفاوت داده‌ام که تصادفا دقیقا در این سه شهر هستند*. اولین درخواستم کم و بیش پذیرفته شد، ولی پذیرش قطعی موکول به یافتن بودجه‌ی لازم شد که بعد از سه ماه خبردار شدم که تامین نشده است. برای درخواست دوم فقط مدارکم را فرستادم ولی دیگر پی‌گیری نکردم. درخواست سوم امروز پذیرفته شد. اگر خدا بخواهد و اگر در طول یک شب تا صبح قوانین کشور عزیزمان عوض نشود، چند ماه دیگر رفتنی هستیم.

 

* فاصله‌ی زیر ۱۰۰ کیلومتر را داخل شهر فرض کرده‌ام.

قانون مورفی

۱- رفتم از پایان‌نامه‌ام کپی بگیرم. دستگاه خراب بود و کپی ۱۶۰ برگ کاغذ، حدود دو ساعت طول کشید.

۲- وسط خیابون سیبک چرخ ماشین شکست. سامان کلی حال داد و چند ساعتی برام وقت گذاشت.

۳- کفش پلوخوری پوشیده بودم. پامو زد.

۴- پام درد می‌کرد. برای دو طبقه بالا رفتن سوار آسانسور شدم. توی آسانسور گیر کردم.

 

ولی خوش گذشت. به شوخی برگزار شد!

افسرده‌ام

امروز صبح دنبال کارای ماشین بودم و دیر اومدم سر کار. حدود ساعت دو نوشته‌ی زیر را نوشتم و گذاشتم که فردا منتشرش کنم:

 

چند ماه پیش، قبل از این که علیرضا از ایتالیا بره انگلیس، ازش پرسیدم اونجا رفیق پیدا کردی؟ گفت نه. وقتی بهش گفتم این که خیلی بده، گفت آخه از نظر من تعریف رفیق کسیه که آدم باهاش گل کوچیک بازی می‌کنه.

رفیق من یک سالی می‌شه که گل کوچیک بازی نکردم، درست از وقتی تو رفتی.

 

بعد نشستم سر کارم. حامد هم همون موقعها رفت دانشگاه. امروز قرار بود نسخه‌ی آخر آخر پایان‌نامه رو درست کنم و از فردا راه بیفتم که بدمش دست مردم. نمی‌دونم چرا گشتم و آهنگ تیتراژ کوله‌پشتی رو از اینجا پیدا کردم و گذاشتم که در زمینه خونده بشه. آخرین چیزی که داشتم اصلاح می‌کردم، صفحه‌ی سپاس‌گزاری بود. جاتون خالی ترکیب آهنگ و اسامی‌ای که داشتم مرور می‌کردم، باعث شد یک ساعتی گریه کنم. وضعیت روحیم خیلی داغونه. با نرفتن سر جلسه‌ی دفاع، زیاد فاصله ندارم. هرچی فکر می‌کنم انگیزه‌ی کافی برای این کار رو ندارم.

 

دلم برای همتون و وقتهای خوبی که داشتیم تنگ شده. امیر، بابک، بهار، پدرام، روزبه، سام، سانلی، علی، علیرضا، فرانک، فاطمه، کوروش، مانی، محمد، مهدی، نادر، نسیم، وحید... و چندین و چند اسم دیگه که جا انداختم. مثل صفحه‌ی سپاس‌گزاری پایان‌نامه‌ام. و می‌دونم که بعدا حسرتش را خواهم خورد.

 

یادم نمی‌آد در یک روز دوبار نوشته باشم. این باشه فعلا تا وقتی که حالم بهتر شد و دوباره نوشتم.

 

پی‌نوشت: مهدی و رزیتا و احسان و زهرا بهتون تبریک می‌گم. البته حس ششم در مورد مهدی یه چیزهایی رو حدس زده بود!

احترام یا تعارف

پنج داور کار دوره‌ی دکتری شما را ارزیابی می‌کنند و وظیفه‌ی تایید احتمالی شما به عهده‌ی ایشان است. انتخاب نفر پنجم برای من هنوز انجام نشده، چون استاد راهنما، استاد مشاور و معاون تحصیلات تکمیلی به هم احترام می‌گزارند و انتخاب نفر پنجم را به همدیگر تعارف می‌کنند.

سه مطلب پراکنده

۱- قلعه‌نوعی به نظرم در بلند مدت مربی موفقی خواهد بود. اعتراضهای پراکنده‌ی اخیرم، بیشتر به انتقادهای بی‌ربط و ناجوانمردانه‌ای بود که به برانکو می‌شد. سیستم آرژانتینی برای ایران در آسیا خیلی خوب جواب می‌ده. دفاع محکم و حمله‌ بی‌برنامه‌ی مبتنی بر خلاقیت فردی. فکر می‌کنم امروز سوریه را خواهند برد. نوشته‌ی اخیر آرش را هم ببینید.

 

۲- در جمله‌ی قصار ۱۲ در مورد لبخند زدن نوشته بودم. ولی راستش داستان برعکس شده، همه خیلی خوب و مودب و خوش‌برخورد شده‌اند و هر خواسته‌ی معقول و غیر معقولی را با روی باز می‌پذیرند. احساس مریض رو به موتی را دارم که همه برایش دل می‌سوزانند.

 

۳- دوستی برای نوشته‌ی مدرسه‌ی چارباغ زیر نوشته‌ی جمله‌ی قصار پیغام گذاشته است. ایشان فکر کرده بودند که من یک اشتباه مرسوم در قبله یابی را انجام داده‌ام که مفصلتر در مورد آن خواهم نوشت. ولی روش پیشنهادی ایشان و من یکی است و جوابهای یکسان می‌دهد. دو فایل متمیکا (این و این) تهیه کرده‌ام که با وارد کردن طول و عرض جغرافیایی سه نقطه، زاویه را به دو روش مختلف، یکی که من استفاده کرده‌ام و دیگری که در اینجا آمده است، حساب می‌کند که البته جوابها یکی است. در این فایلها،  Pو T به ترتیب طول و عرض جغرافیایی هستند. اندیس صفر مربوط به زاویه‌ی راس و اندیس یک و دو، دو نقطه‌ی دیگر هستند.

یک آلمانی

فرض کنید یک آلمانی قرار بوده تا آخر ماه (پنج‌شنبه‌ی گذشته) به شما در مورد درخواستتان پاسخ بدهد ولی تا امروز جوابی نگرفته‌اید. کدام گزینه درست است؟

 

الف) طرف آلمانی است ولی به دلیل تهاجم فرهنگی، روحیه‌ی آلمانی ندارد.

ب) طرف آلمانی است ولی می‌داند که شما ایرانی هستید!

ج) طرف آلمانی است ولی شما در ایران زندگی می‌کنید و گم شدن ای-نامه در ایران چیز عجیبی نیست.

د) جواب منفی است و طرف رودرواسی داره!

حرف کی بود؟

من: ببین اگه یادت باشه چهار سال پیش توی آخرین بحثی که کردیم، این حرف رو بهت زدم.

 

یک رییس سابق: جدی؟ ولی در هر حال باید خوشحال باشی، چون این قدر حرفتو قبول کردم که هرجا نشستم گفتم حرف خودمه!

سرطان پایان‌نامه

پایان‌نامه‌ی من دچار سرطان شده! اون ژنی که باید از یه جایی به بعد جلوی رشد رو بگیره، از کار افتاده.

دو بار!

این یک داستان واقعی است.

 

با چند نفر داشتیم با اتوبوس مسافرت بین شهری می‌کردیم. فیلمی که برامون گذاشته بودند، برخلاف معمول که هندیه یک فیلم ماجرایی-جاسوسی بود. پنج دقیقه از شروع فیلم گذشته بود که بغل دستیم گفت من این فیلمو دیدم این یارو که داره حرف می‌زنه خودش قاتله. خیلی عصبانی شدم از دستش و قید فیلم رو زدم و خوابیدم. چند ساعت بعد که داستان رو برای بقیه داشتم تعریف می‌کردم، طرف برگشت گفت راستی اشتباه کردم. اون یارو قاتل نبود.