امروز صبح دنبال کارای ماشین بودم و دیر اومدم سر کار. حدود ساعت دو نوشته‌ی زیر را نوشتم و گذاشتم که فردا منتشرش کنم:

 

چند ماه پیش، قبل از این که علیرضا از ایتالیا بره انگلیس، ازش پرسیدم اونجا رفیق پیدا کردی؟ گفت نه. وقتی بهش گفتم این که خیلی بده، گفت آخه از نظر من تعریف رفیق کسیه که آدم باهاش گل کوچیک بازی می‌کنه.

رفیق من یک سالی می‌شه که گل کوچیک بازی نکردم، درست از وقتی تو رفتی.

 

بعد نشستم سر کارم. حامد هم همون موقعها رفت دانشگاه. امروز قرار بود نسخه‌ی آخر آخر پایان‌نامه رو درست کنم و از فردا راه بیفتم که بدمش دست مردم. نمی‌دونم چرا گشتم و آهنگ تیتراژ کوله‌پشتی رو از اینجا پیدا کردم و گذاشتم که در زمینه خونده بشه. آخرین چیزی که داشتم اصلاح می‌کردم، صفحه‌ی سپاس‌گزاری بود. جاتون خالی ترکیب آهنگ و اسامی‌ای که داشتم مرور می‌کردم، باعث شد یک ساعتی گریه کنم. وضعیت روحیم خیلی داغونه. با نرفتن سر جلسه‌ی دفاع، زیاد فاصله ندارم. هرچی فکر می‌کنم انگیزه‌ی کافی برای این کار رو ندارم.

 

دلم برای همتون و وقتهای خوبی که داشتیم تنگ شده. امیر، بابک، بهار، پدرام، روزبه، سام، سانلی، علی، علیرضا، فرانک، فاطمه، کوروش، مانی، محمد، مهدی، نادر، نسیم، وحید... و چندین و چند اسم دیگه که جا انداختم. مثل صفحه‌ی سپاس‌گزاری پایان‌نامه‌ام. و می‌دونم که بعدا حسرتش را خواهم خورد.

 

یادم نمی‌آد در یک روز دوبار نوشته باشم. این باشه فعلا تا وقتی که حالم بهتر شد و دوباره نوشتم.

 

پی‌نوشت: مهدی و رزیتا و احسان و زهرا بهتون تبریک می‌گم. البته حس ششم در مورد مهدی یه چیزهایی رو حدس زده بود!