سرویس دهان و دندان

خیلی احساس بدیه که حدود یک ساعت زیر دست دوتا آدم* بشینید که به طور پیوسته مشغول صحبت به زبانی هستند که هرچند کلمات زیادی را در آن تشخیص می‌دهید از تعقیب مکالمه عاجزید. بدتر آن که تمام این یک ساعت رو سیخ و سمبه و لیزر بکنن تو دهنتون و در بیارن.

* دقیقترش دوتا حواست.

نامیرایی

امروز از یکی از شبکه‌های اجتماعی -که حتی یادم نمی‌آد کی عضوش شدم- یک نامه گرفتم که توش تاریخ تولد یکی از آشنایان -که چند سال پیش فوت کرد- رو یادآوری کرده بود.

اولین جلسه ی کلاس زبان

Ik ben windows

اسب سپید

مرا اسب سپیدی بود روزی ...

آخن و کلن

عنوان سفرنامه‌ی اولین سفر یک ژرمنوفیل به آلمان: تحت تاثیر!

روز گند

دیروز کلا روز گندی بود. صبح علی‌رغم همه‌ی برنامه‌ریزی‌ها باز هم دیر از خواب پا شدم. توی راه گاوخونی مدرس صادقی رو تموم کردم. یه داستان مدرن (غربی؟) که برای کسی که استعدادشو داره، افسردگی می‌آره. فیلم افخمی رو ندیده‌ام، ولی اونم باید فیلم مدرنی باشه. خیلی کار عجیبیه همچین داستانی رو فیلم کردن. یکی دوتا واقعه‌ی کوچیک سرکار رو هم که در روزهای معمولی چندان مهم نیست، به این آش اضافه کنید. همچین روزی رو با خوندن چند تا وبلاگ، که یه مدتی بود نخونده بودمشون، تموم کردم که برای تموم کردن انرژی باقی مونده‌ام* کافی بود. تنها نکته‌ی مفید دیروز حذف تقریبا همه‌ی وبلاگهای توی خبرخوانم بود. دوستان دیگه مثل سابق فکر نکنید چون یه چیزی رو توی وبلاگتون نوشتید، لابد من هم ازش خبردارم. اگه مهمه بهم بگید.

* اول به جای بخش دوم جمله نوشته بودم بوی گند تعصب و گنددماغی حالم رو بد کرد، که دیدم حوصله‌ی بازخوردهای احتمالی رو ندارم.

خیلی سخته!

خیلی زور داره مساله‌ای رو که آدم بعد از کلی سر و کله زدن باهاش، بالاخره حلش می‌کنه، جوابش غیرجذاب در بیاد. از اون بدتر اینه که جواب بدیهی در بیاد!

فواید خودشیفتگی (نام دیگر گوگل آلرتز)

اگر در اثر خودشیفتگی اسمتون رو در ترکیبهای مختلف، زبانهای مختلف و املاهای مختلف در گوگل آلرتز بگذارید، با انبوهی از خبرهای نامربوط مواجه می شوید. هرچند بعضی وقتها مزایایی هم داره. مثلا می‌فهمید همکار سابقتان در مقاله‌ای که روی آرشیو گذاشته از شما تشکر کرده، در حالی که نمی‌دونستید کار اون مقاله تموم شده! یا دوستی به تازگی از تزش دفاع کرده و از شما در بخش تشکر اسم برده، در حالی که شما نمی‌دونستید قراره اون موقع دفاع کنه. در هر حال قابلی نداشت رفقا!

استخر

امشب رفتیم استخر. ترکیبی از این که "کنار استخر سونا نبود که بعد از ۲۰ دقیقه شنا بری توش"، "پول یک ساعت و نیم رو داده بودیم و باید حلالش می‌کردیم"، "یه مشت داچ توی آب بودند که به طور پیوسته داشتند شنا می‌کردند و باعث جوگیر شدن آدم می‌شدند"، اطراف استخر ثانیه شمار بود که حس عدد دوستی من رو ارضا می‌کرد" و در نهایت این که نمی‌خواستم جلوی خانواده! کم بیارم، باعث شد خودم رو خفه کنم. یادم نمی‌آد از وقتی سنم یه رقمی بود تا حالا، در یک نشست این قدر شنا کرده باشم.

روس!

امروز دمای هوا تا ۴-۵ درجه سانتیگراد پایین اومده بود که به خاطر رطوبت ۲-۳ درجه هم سردتر حس می‌شد. آنتون اخمروف با شلوارک و دمپایی تو راهرو می‌گشت! رسما کم آوردم.

لینک: اگه شما هم ظرف کره رو وقتی جلوی چشمتونه نمی‌بینید، اینو بخونید.

فیس بوک یا چگونه فاعتبروا یا اولی الابصار شوید

معتاد فیس‌بوک شده‌ام.

اول با نمایشهای گرافیکی شبکه‌ی دوستانم (مثل Friend's Wheel و Friend's Sets) مشغول بودم، بعد درگیر بازیهایی مثل Champion's League Predictor و Traveller IQ Challenge شدم. این وسط با انواع آزمونهای هم‌سلیقه‌یابی (مثل Likeness) یا خودشناسی (مثل Political Compass) هم بازی کردم.

اخیرا دارم با Social Timeline حال می کنم. دارم دوستهامو به ترتیب الفبا مرور می‌کنم (تا حالا ۱۴ نفر از ۱۰۰ نفر) و یادم می‌آد که کی و سر چه موضوعی باهاشون هم‌کلاس، هم‌کار یا ... بوده‌ام. دیدن سابقه‌ی کاری و تحصیلی به شکل گرافیکی خیلی هیجان‌انگیزه. به خصوص که خود به خود فاصله‌های تحصیلی، تغییر شغلها، تغییر نزدیکان در اثر تغییر محیط و ... رو می‌شه توش دید. چیزی که اونجا مستقیم دیده نمی‌شه و جز خودم (و احتمالا بعضی از نزدیکان) کسی نمی‌تونه ببینه تغییر انگیزه‌ها، برنامه‌ها، عقاید و روشهاست. 

مشاجره با شوهر برای سلامتی زنان خوب است

حدس بزنید این لینک رو کی برام فرستاده!

بلاگ گردان

می دونین چرا نمی تونم وبلاگمو پینگ کنم؟

آرزو

چشم و ابروی مشکی.

شام گروهی

اعضای گروه ما چهار نفر هستند: یک دانشجوی دکتری ۵۰ ساله!، یک استاد ۴۰ ساله، یک پست داک ۳۰ ساله و یک دانشجوی دکتری ۲۵ ساله. پریشب یکی از این چهار نفر سایرین را با خانواده! به شام دعوت کرده بود. کدامیک؟

خواب خیلی ناراحت کننده‌

مامان بزرگم سالها مدیر مدرسه بوده و الان حدود ۳۰ سال می‌شه که بازنشسته شده. پریروز بهم گفت:

 

دیشب یه خواب خیلی ناراحت کننده‌ای دیدم. خواب دیدم مدیر یه مدرسه‌ی نا‌آشنا شدم. رفتم دیدم خیلی شلوغه. پرسیدم اینا کین؟ گفتن اومدن امتحان تجدیدی بدن. ردشون کردم. گفتم فعلا آمادگی نداریم. به مستخدم گفتم شماره‌ی اداره رو بگیر تا من باهاشون حرف بزنم. رفت و دیگه نیومد.

آمار خوانندگان

مشغول جمع‌آوری اطلاعات برای تصمیم‌گیری در مورد تغییراتی در وبلاگم هستم. تغییراتی که هم محتوایی است، مثلا این که بیشتر یا فقط فیزیک بنویسم، هم قالبی است، مثلا کوتاه‌تر یا بلندتر بنویسم یا به همه‌ی پیامها جواب ندهم، و هم وجودی است. به طور جدی به ننوشتن یا اگر مخاطب کم است به ای‌میل کردن نوشته‌ها به جای انتشار در وبلاگ فکر می‌کنم.

 

ترکیب خواننده‌های ثابت، در این تصمیم‌گیری تاثیر دارد. حدود ده روز پیش، از کسانی که بیش از یک‌بار در هفته به اینجا سر می‌زنند، خواستم که یک نامه به من بنویسند و نامشان را (و اگر برای شناختنشان کافی نیست، چند خط توضیح) برای من بفرستند. کسانی که این لطف را کردند، یک‌سوم یا یک‌چهارم چیزی است که انتظار داشتم.

 

دوستانی گفتند تو که می‌دونی ما می‌خونیم. چرا نامه بنویسیم؟ درسته. می‌دونم ولی کسایی که مانند شما هستند کم نیستند و نوشتن اسم تمام آنها عملی نیست. پس لطفا ۳۰ ثانیه وقت بگزارید. دوستی هم گفت تو نوشتی ممنون می‌شوم. اجبار که نکردی. ممنون شدن تو هم زیاد برام مهم نیست. کسایی هم که این‌جوری فکر می‌کنند، فرض کنند چندتا فحش آبدار بهشون داده می‌شه اگه نامه ننویسن.

 

روی به من نامه بنویسید کلیک کنید.

امنیت خواب صبحگاهی

فردای شبهای احیا (برخلاف امروز) تنها وقتهاییه که امنیت خواب صبحگاهی آدم توسط همسایه‌ها تهدید نمی‌شه.

تمرکز

از برنامه‌ی هفتگی بدم می‌آد. از این‌که شنبه برم دانشگاه. یکشنبه برم مرکز و شب خانه‌ی مامانم‌اینا بمونم تا ماشین بیرون از طرح زوج و فرد باشه. از این‌که دوشنبه برم مرکز و چهار نفری بچپیم تو اتاق و درگیر کارای گروه باشم. از این‌که سه‌شنبه برم مرکز. از این‌که چهارشنبه برم دفتر المپیاد جهانی. از این‌که پنجشنبه برم بنیاد. از این‌که هر روز باید برم یه‌جای متفاوت. از این‌که ذهنم درگیر چند کار و چندجا باشه نفرت دارم.

این مصیبت، از اواخر دوره‌ی کارشناسی سرم نازل شده. از وقتی که غیر از دانشگاه، پام به مدرسه و مرکز باز شد. می‌دونی، یه سری کارایی دارم که مال سه‌شنبه است و اگه سه‌شنبه انجام نشه میره تا هفته‌ی بعد. دلم می‌خواد برنامه‌ام کوتاه‌مدت باشه. این‌که فردا یا پس‌فردا، مقاله بخونم یا مقاله جستجو کنم یا فارسی بنویسم یا انگلیسی بنویسم یا با رییسم جلسه داشته باشم یا با مرئوسم جلسه داشته باشم یا کد بنویسم یا سر سخنرانی برم یا سخنرانی آماده کنم یا سخنرانی بکنم یا ... ولی همه‌شون یه‌جا باشه.

دلم می‌خواد صبح در ساعت کم و بیش یکسانی پاشم. کت و شلوارکم رو بپوشم. سوار اتوبوس همیشگی بشم. برم جای همیشگی که برای کارم، با سلیقه‌ی خودم آماده‌اش کردم.

از تنوع کارها و مسوولیتها خسته شدم. دلم تمرکز می‌خواد.

دشمن مشترک

دیروز در جلسه‌ی هفتگی گروه ماده چگال مرکز، بحث سر تفاوت بین ماده چگال نرم و ماده چگال سخت و مرزشون و این که بیشتر سخنرانیهامون سخت بوده یا نرم و از این چیزها بود. جمله‌ی قصاری دروشد که تا وقتی دشمن مشترک داریم، بهتره متحد باشیم. بعدا در مورد اختلافاتمون بحث می‌کنیم!