امید
سال ۷۳ یا ۷۴، مسیر تاریک بین فازهای یک و دوی اکباتان، هوا سرد بود و آسمان بدون ابر. یادم هست که جبار را بالای سرمان به همراهم نشان دادم. آن شب، به سختی ممکن بود باور کنم در آینده اوضاع از آنچه آنروز بود، ممکن است بدتر باشد. نمیدانم بدتر شد یا نشد، ولی میدانم که یک فرق بنیادی بین آنروزها و اینروزها هست. اینروزها حتی المپنشینان هم فراموشکار شدهاند و یادشان میرود که امید را هم قاطی خرت و پرتهای دیگر داخل جعبهی پاندورا بگذارند.
پ.ن. اینو به جای یه نوشتهی ۳۰۰۰ کلمهای که از انتشارش منصرف شدم، اینجا گذاشتم.
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام دی ۱۳۸۶ ساعت 0:39 توسط نیما همدانی رجا